جدول جو
جدول جو

معنی تن سپردن - جستجوی لغت در جدول جو

تن سپردن(اِ تِ تَ)
تسلیم شدن. تن دادن. تن دردادن. قبول کردن. رضا دادن:
نرمی دل می طلبی نیفه وار
نافه صفت تن به درشتی سپار.
نظامی.
بدریا مرو گفتمت زینهار
وگر می روی تن به طوفان سپار.
(بوستان).
، تسلیم مرد شدن زن. تسلیم هوا و خواهش مرد شدن زن. سپردن زن تن خود را بمرد:
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین).
رجوع به تن و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تن سپردن
تسلیم شدن
تصویری از تن سپردن
تصویر تن سپردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از در سپردن
تصویر در سپردن
سپردن، واگذاشتن، راه را پیمودن و به پایان رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر سپردن
تصویر سر سپردن
تسلیم شدن، مطیع گشتن، فرمان برداری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان سپردن
تصویر جان سپردن
جان دادن، مردن، برای مثال ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳ - ۴۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ شِ کَ تَ)
پوشیدن، چنانکه جامه را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ نَ)
مقابل سپردن. رجوع به سپردن شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ)
پایمال کردن. (آنندراج) ، رفتن:
چه چاره ست تا این ز من بگذرد
پی ام اختر بد مگر نسپرد.
فردوسی.
به شخّی که کرگس بدو نگذرد
برو گور و نخچیر پی نسپرد.
فردوسی.
کافر کشته بهم برنهی و تابه تبت
بسم باره بکافور همی پی سپری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
راه سپردن. درنوشتن راه. درنوردیدن راه. کنایه از رفتن. (یادداشت مؤلف) :
فتنه ره تقدیر وقضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پایۀ تقدیر و قضا شد.
مسعودسعد.
رجوع به راه سپردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَسْ سُ خوَرْ / خُرْ دَ)
عاشق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل دادن. فریفته شدن:
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.
فرخی.
من دل به تو سپردم تا شغل من بسیجی
زآن دل به توسپردم تا حق من گزاری.
منوچهری.
گر زآنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل برفقت تو باز من سپاری.
منوچهری.
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم.
سعدی.
پایی که برنیاید روزی به سنگ عشقی
گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد.
سعدی.
- دل سپردن به دیو، فریب خوردن. از راه بدر شدن. وسوسه شدن:
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند.
ناصرخسرو.
- دل سپردن به غم، غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل:
چنین گفت گر فور هندی بمرد
شما را به غم دل نباید سپرد.
فردوسی.
- دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی، باور کردن بدان. (یادداشت مرحوم دهخدا). پذیرفتن آن:
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل.
اسدی.
چون سخنگو سخن بپایان برد
هرکسی دل بر آن سخن بسپرد.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از در سپردن
تصویر در سپردن
در سپاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل سپردن
تصویر دل سپردن
دل سپردن بکسی عاشق او شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جا سپردن
تصویر جا سپردن
دادو جا و مکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان سپردن
تصویر جان سپردن
مردن موت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سپردن
تصویر پی سپردن
پایمال کردن، رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سپردن
تصویر پی سپردن
((~. س ِ پَ دَ))
پایمال کردن، عبور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جان سپردن
تصویر جان سپردن
((سَ یا سِ پُ دَ))
مردن
فرهنگ فارسی معین
نزدیک شدن، به یاری کسی رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی